به گزارش خبرگزاری حوزه، وقتی صحبت از جنگ به میان می آید معمولاً ما یاد جبهه، مرزهای ایران و مردان و پسرانی میاُفتیم که از جان جنگیدند اما کمتر درباره زنان و دخترانی که در جنگ به اسارت گرفته شدند و شکنجههای بسیاری را تحمل کردهاند سخن به میان می آید.
کتاب "من زندهام" به قلم خانم معصومه آباد، خاطرات ۴ سال اسارت این نویسنده و دوستانش در زندانهای مخوف رژیم بعث عراق است.
معصومه و دوستانش از آغاز جنگ توسط بعثی ها به اسارت در میآیند. این کتاب در ۸ فصل نوشته شده و نویسنده در ابتدای آن روزهای کودکی و نوجوانی خود را روایت کرده سپس به سراغ انقلاب رفته و اتفاقاتی را که در آن دوران رخ داده را تبیین می کند
این کتاب برای نخستین بار تیرماه سال ۹۲ منتشر شد و تاکنون نیز حدود ۲۲۰ بار تجدید چاپ شده است و این نشان می دهد که مخاطب ایرانی چقدر تشنه مطالعه چنین آثاری است.
توضیح بیشتر این که این اثر روایتگر اسارت خاطرات ۴ بانوی ایرانی یعنی معصومه آباد به همراه شمسی بهرامی، فاطمه ناهیدی و حلیمه آزموده است که در دست رژیم بعثی اسیر بودند. چهار نفر با تفکرات مختلف که همراهی چهارساله، آنان را در مقابل همه چیز همدل کرده است، حتی اتهامشان نیز شبیه هم بوده است؛ عشق به امام(ره) و انقلاب و جمهوری اسلامی.
معصومه آباد در ابتدای کتابش نوشته است: "سالها بود سنگینی کلمات را بر شانه میکشیدم و هرروز خستهتر و خمیدهتر میشدم. یک روز که قدمزنان با این کولهبار سنگین از پیادهرو خیابان وصال میگذشتم، به آقای مرتضی سرهنگی –گنجینهی معرفتی شهدا، جانبازان و آزادگان- برخوردم. از حال من پرسید. گفتم هرچه میروم و میگذرد این بار سبک نمیشود. گفت باری که روی شانههای توست فقط از آن تو نیست. باید آن را آهسته و آرام زمین بگذاری و سنگینی آن را با دیگران تقسیم کنی. آنوقت این خاطرات مانند مدال افتخاری در گردن همهی زنان کشورمان خواهد درخشید. "
رهبر معظم انقلاب، از این کتاب تمجدید کرده و درباره آن بیان داشته اند: "کتاب را با احساس دوگانه اندوه و افتخار و گاه از پشت پرده اشک خواندم و بر آن صبر و همت و پاکی و صفا و بر این هنرمندی در مجسم کردن زیبائیها و رنجها و شادیها آفرین گفتم. گنجینه یادها و خاطرههای مجاهدان و آزادگان، ذخیره عظیم و ارزشمندی است که تاریخ را پربار و درسها و آموختنیها را پرشمار میکند. خدمت بزرگی است آنها را از ذهنها و حافظهها بیرون کشیدن و به قلم و هنر و نمایش سپردن. "
در بخشی از کتاب می خوانیم؛ "وقتی ما را داخل گودال انداختند، برادرها جا باز کردند. روی دست و پای همدیگر نشستند تا ما دو تا راحت بنشینیم و معذب نباشیم. سربازهای عراقی که این صحنه را دیدند، به آنها تشر زدند که چرا جا باز میکنید و روی دست و پای هم نشستهاید؟ و با اسلحههایشان برادرها را از هم دور میکردند. نگاههای چندشآور و کشدارشان از روی ما برداشته نمیشد. یکباره یکی از برادرها که لباس شخصی و هیکل بلند و درشتی داشت با سر تراشیده و سبیلهای پرپشت و با لهجهی غلیظ آبادانی، جواد [مترجم ایرانی عراقیها] را صدا کرد و گفت: هرچی گفتم راست و حسینی براشون ترجمه کن تا شیرفهم بشن!
رو به سربازهای بعثی کرد و گفت: به من میگن اسمال یخی، بچهی آخر خطم، نگاه به سرم کن ببین چقدر خط خطیه، هرخطش برای دفاع از ناموسمونه. ما به سر ناموسمون قسم میخوریم، فهمیدی؟ جوانمرد مردن و با غیرت و شرف مردن برای ما افتخاره. دست به سبیلش برد و یک نخ از آن را کند و گفت ما به سبیلمون قسم میخوریم. چشمی که ندونه به مردم چطور نگاه کنه مستحق کور شدنه. وقتی شما زنها رو به اسارت میگیرید یعنی از غیرت و شرف و مردانگی شما چیزی باقی نموند..."
انتهای پیام
نظر شما